ღܓܨ ☺☼ سحر ☻♥ ܓܨღ

شعر+داستان+.....

ღܓܨ ☺☼ سحر ☻♥ ܓܨღ

شعر+داستان+.....

سرنوشت

در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند. یک روز یک بچۀ باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرندۀ کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود. بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟

پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و فکر کرد اگر به او بگوید که پرنده زنده است، او با یک حرکت کوچک دستش پرنده را می کشد، و اگر بگوید که پرنده مرده است، او پرنده را آزاد می کند تا به خیال خودش ثابت کند که از پیرمرد باهوش تر است. پیرمرد دستش را روی شانۀ پسرک زبل گذاشت و با لبخند گفت: مرگ و زندگی این پرنده به ارادۀ تو بستگی دارد.

بله. آینده و سرنوشت هر کسی مانند آن پرنده در دست خود فرد است. هر کسی در تحصیل، شغل و هر کار و انتخابی که دارد، اگر تلاش کند، موفق خواهد شد. فیلسوفی گفته است که زندگی عبارت از رشته ای از گزینه ها است. آینده و سرنوشت هر کسی کاملاً در دستان خودش قرار دارد.

نظرات 1 + ارسال نظر
سینا جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:45 ق.ظ http://cna1.blogfa.com

وبلاگ خوبی دارین
به منم سر بزنین خوشحال می شوییییییییییییم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد